کد مطلب:152239 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:792

حضرت ابوالفضل پسر یازده ساله ی فلج را شفا دادند
سلالة السادات جناب آقای سید علی صفوی كاشانی، مدح اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام از جناب آقای هارونی نقل كرد كه گفتند:

یكی از عزیزان سقای هیئتی كه در ایام محرم (عاشورا) دور می زد و آب به دست بچه ها می داد، نقل می كند كه: خدا یك پسر به من داد كه یازده سال فلج بود.

یكی از شبها كه مقارن با شب تاسوعا بود وقتی می خواستم از خانه بیرون بیایم، مشك آب روی دوشم بود؛ یكدفعه پسرم صدا زد: بابا كجا می روی؟ گفتم: عزیزم، امشب شب تاسوعاست و من در هیئت سمت سقایی دارم؛ باید بروم آب به دست هیئتیها بدهم. گفت: بابا، در این مدت عمری كه از خدا گرفتم، یك بار مرا با خودت به هیئت نبرده ای. بابا، مگر اربابت باب الحوائج نیست؟ امشب مرا با خودت بین هیئتیها ببر و شفای مرا از خدا بخواه و شفای مرا از اربابت بگیر.

وی می گوید: خیلی پریشان شدم. مشك آب را روی یك دوشم، و عزیز فلجم را هم روی دوش دیگرم گذاشتم و از خانه بیرون آمدم. زمانی كه هیئت می خواست حركت كند، جلوی هیئت ایستادم و گفتم هیئتیها بایستید! امشب پسرم جمله ای را به


من گفته كه دلم را سوزانده است. اگر امشب اربابم بچه ام را شفا داد كه داد، والا فردا می آیم در وسط هیئتیها، این مشك آب را پاره می كنم و سمت سقایی حضرت اباالفضل علیه السلام را كنار می گذارم. این را گفتم و هیئت حركت كرد.

نیمه های شب عزاداری در هیئت تمام شد ولی از شفا خبری نشد! پریشان و منقلب بودم، با خود گفتم: خدایا، این چه حرفی بود كه من زدم؟ شاید خودشان دوست دارند كه بچه ام را به این حال ببینم، شاید مصلحت خدا بر این است! سپس با خود گفتم: دیگر حرفی است كه زده ام، اگر شفای او عملی نشد، فردا مشك را پاره می كنم! آمدم به منزل و وارد حجره شدیم و نشستم. هم من گریه می كردم و هم پسرم گریه می كرد.

وی می گوید: گریه ی بسیار كردم، یكدفعه پسرم صدا زد: بابا، بس است دیگر، بلند شو بابا! بابا، هر چه رضای خدا باشد، من هم راضی هستم!

من بلند شدم و بیرون آمدم و به اتاق دیگر رفتم و نشستم. ولی مگر آرام داشتم؟! مستمرا گریه می كردم، تا اینكه خواب چشمان مرا فراگرفت. در آن هنگام ناگهان شنیدم كه پسرم مرا صدا می زند و می گوید: بابا، بیا اربابت كمكم كرد! بابا، بیا اربابت مرا شفا داد!

آمدم در را باز كردم، دیدم پسرم با پای خودش آمده است! گفتم: عزیزم، چه شد؟! صدا زد: بابا، وقتی تو از اتاق بیرون رفتی، داشتم گریه می كردم كه ناگهان اتاق روشن شد! دیدم یك نفر كنار من ایستاده است و می گوید: بلند شو! گفتم: نمی توانم برخیزم. گفت یك بار بگو یا اباالفضل و بلند شو! بابا، یك بار گفتم یا اباالفضل و بلند شدم. بابا، ببین اربابت ناامیدم نكرد و شفایم داد!

ناقل داستان می گوید: پسرم را بلند كردم و به دوش گرفتم و از خانه بیرون آمدم، در حالیكه با صدای بلند می گفتم: ای هیئتیها! بیایید ببینید عباس علیه السلام بی وفا نیست،


بچه ام را شفا داد! [1] .


[1] چهره ي درخشان ج 2، ص 389.